گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شست و شو نداده و رسیدگی نکرده است»
او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه میشود.»
گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!»
او با ملایمت گفت: «باباجان! میمیری».
گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید». خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!»
دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: اسم تو را فعلاً جزء کسانی مینویسیم که زخمشان پانسمان شود».
از او تشکر کردم و آنها از اتاق بیرون رفتند. ساعت ۱۱ شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقیام، هل داده میشد. محمد به من گفت: «به حرفهای تو و دکتر گوش میکردم، فکر نمیکنم راست گفته باشد».
گفتم: «باز هم دعا میکنم».
گفت: «چطوری؟»
گفتم: «از امام زمان(عج) کمک میخواهم».
محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کردهای!»
گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟»
گفت: «بله، دکتر هم شیعه است».
و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت.
من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچهها را میبردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر میگرداندند تا این که نوبت به من رسید.
مرا به اتاق عمل بردند . همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟»
یکی از آنها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت میکنیم». چند مشت و سیلی هم به من زد.
در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد.
گفتم: «دکتر! اینها میگویند باید پایت قطع شود!»
گفت:«کی؟»
گفتم: «این آقا». (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد).
دکتر ناراحت شد و به آنها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟»
در همین حین بیهوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است.
پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعهها دروغ نمیگوییم».
الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدتها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز میخواندم.
نظرات شما عزیزان: